جدول جو
جدول جو

معنی خجل ماندن - جستجوی لغت در جدول جو

خجل ماندن
(بَ اَ دَ)
خجل شدن. درخجالت افتادن. شرمسار شدن. شرمگین شدن:
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که بشب گنج بیند اندر خواب.
ناصرخسرو.
روز آنست که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ)
بجای ماندن. باقی ماندن. (آنندراج) :
اگر زیرکی با گلی خوبگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر.
نظامی.
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای.
صائب.
باز ما را جان به استقبال هجران میرود
تن بجا میماند و دل همره جان میرود.
مخلص کاشی.
نخواهم که چیزی بجا ماند از من
که دیگر رجوعی به دنیا ندارم.
مخلص کاشی.
لغت نامه دهخدا
(بِ چَ دَ)
تهی ماندن از، بی اهل ومردم شدن. بی ساکن شدن. چون: بلاد از مردم خالی ماند. شغر. (منتهی الارب) ، خالی نماندن، از عهدۀ کاری برآمدن: خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی... خالی نماند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
در شگفت ماندن. به شگفت ماندن. به تعجب ماندن. رجوع به عجب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَهَْ هَُ تَ)
ملول شدن. آزرده شدن:
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بیدلان را دل بماند.
نظامی.
شنیدم که باری سگم خوانده بود
که از من بنوعی دلش مانده بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عجب ماندن
تصویر عجب ماندن
تعجب کردن درشگفتی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل ماندن
تصویر دل ماندن
آزرده شدن، ملول شدن
فرهنگ لغت هوشیار